داستان کوتاه 

طلاق به معنی پایان قانونی ازدواج و جدا شدن همسران از یکدیگر است

و در پی آن حقوق و تکالیف متقابلی که بین زوجین در هنگام ازدواج وجود داشته از میان می‌رود.

طلاق منفور ترین حلال است که امروزه در جامعه به شدت رو به افزایش است بعضی از این طلاق ها بسیار عجیب هستند .

با ما همراه باشید با ادامه داستان …

داستان کوتاه

 

داستان کوتاه

زن میانسال ۲۸ سال با خوبی و خوشی کنار همسرش زندگی کرده بود

اما حادثه تلخ باعث بروز افسردگی در او شد .

تا جایی که همراه شوهرش برای طلاق به دادگاه خانواده رفتند . چراکه این نسخه را روانپزشک برای انها پیچیده بود .

مرد میانسال به قاضی گفت : همسرم بیماری افسردگی دارد و ۲ سال است که تصمیم گرفته طلاق بگیرد .

با این حال پزشک معالجش  توصیه کرده است بهتر است مدتی از هم جدا شویم تا بیماری اش بدتر نشود .

من و بچه هایمان راضی به این جدایی نبودیم اما به این نتیجه رسیدیم که باید کمک کنیم مدتی از خانه دور باشد .

شاید حالش بهتر شود .

حالا خودش فکر میکند من به خواسته اش درباره طلاق اهمیت داده ام .

می خواستم خواهش کنم شرایط ما را در نظر بگیرید .

قاضی پرونده دادخواست ( طلاق توافقی ) را ورق زدو گفت :

 

بله حتما , اما نمیشد به درمان همسرت ادامه میدادی ؟

مرد جواب داد : باور کنید راهی ندارد من و بچه ها دوستش داریم . اما چه کنیم

ممکن است با افسردگی بیشتر خطراتی برای خودش یا بچه ها ایجاد کند …

مرد ادامه داد : دو سال قبل پدر همسرم از دنیا رفت و از همان زمان همسرم دچار افسردگی حاد شد .

خواهرانش هم افسرده شده بودند اما وضع همسرم بدتر از همه بود چراکه دختر بزرگ به حساب می امد .

و به پدرش وابستگی شدید ی داشت .

چند بار هم به پزشکان و روانشناسان مختلف مراجعه کرده بودیم .اما وضعیت روانی اش چندان خوب نشد .

مدتی در اتاق اش را بسته بود و کس را به داخل راه نمی داد .

حالا طی این دو سال من و دخترم کارهای خانه را انجام میدهیم .اما مدتی است که پایش را در یک کفش کرده که باید جدا شویم .

قاضی از مرد خواست که همسرش را به داخل دادگاه دعوت کند .

وقتی که زن داخل شد چهره ای رنگ پریده داشت و چشمانش دودو میزد.

مستقیم رفت و جلوی قاضی ایستاد .

 

داستان کوتاه

داستان کوتاه

 

پزشکان گفتند باید طلاق بگیریم !!!

قاضی به حالت شوخی به زن گفت : چرا می خواهی از مرد به این خوشتیپی طلاق بگیری ؟

زن جواب داد : مدام کار میکند و اصلا در خانه نیست , دیگر مرا دوست ندارد .

قاضی دوباره گفت : کار کردن که بد نیست نشان میدهد که شمارا دوست دارد و برایتان پول در می اورد .

زن گفت : فکر میکنم یه چیزی به سرش خورده باشد … و بعد زد زیر خنده .

شوهرش زیر لب  گفت : فکر میکنم تو یک چیزی به سرم زده باشی … و او هم خندید .

قاضی به زن گفت :فکر بچه هایتان را نکرده اید ؟ خب انها چه میشوند ؟

زن گفت : انها دیگر بچه نیستند . دخترم و پسرم بمانند پیش پدرشان خب ….

و مرد ادامه داد : ما جدا از خانه مستقل مان در تهران یک ویلا هم در شمال کشور داریم .

و از انجا که چند سال پیش انجارا به نامش کرده ام می خواهد به انجا برود و زندگی کند .

مهریه اش را بخشیده و چیزی از من نمی خواهد . با این حال توافق کرده ایم که من بابت ۳۰ سال زندگی مشترک

۳۰ میلیون تومان به همسرم بدهم که هر ماه یک میلیون تومان خواهد بود .

قاضی گفته های دو طرف را در برگه نوشت و نگاهی به ارای داوران انها انداخت .

سپس ختم جلسه را اعلام و تاکید کرد تا ارسال پیامک ابلاغ رای منتظر بمانند .

بعد از ان مرد میانسال با سر تشکر کرد .

دست همسرش را گرفت  روسری او را مرتب کرد و از دادگاه خارج شد .

به همین راحتی !! گویا ناچار بود ….

 

پایان